حکاية في اصحاب الغفلة

آن چنان شد که در زمين هري
ابلهي کرد رخ به برزگري
گفت با او ز روي ناداني
سبکي چيست در گران جاني
گر نداري همي تو خوار مرا
پنبه بي پنبه دانه کار مرا
سبلت او به کون دهقان به
وين چنين ريش هم به قصران به
زانکه پيش عقول حکمت خوار
پس خزيدن نيامدست به کار
نيست از نقطه تا خط فرمان
گنج بي رنج و درد بي درمان
هر چه يزدان دهد بر آن مگزين
هر چه گردون کند در آن منشين
کانچه آن نيست کرد هست کند
وآنچه اين بر فراشت پست کند
نقش نفسي مقيم کي باشد
هر چه آن نقش کرد بتراشد
در سخاوت به کودکان ماند
بدهد زود و زود بستاند
خود بخندد به تو سپارد ساز
خود بگريد ز تو ستاند باز
زودبخش و سبک ستان فلکست
پير با طبع کودکان فلکست
ذوق اين خطه خطا و خطر
هست مانند حوض و نيلوفر
روز بدهد ز بوي خود زورش
چون شب آيد هم او بود گورش
روز بخشد ز بوي خويشش قوت
چون شب آيد خودش بود تابوت
روز در بويش ار کند پرواز
باز شب جان بدو سپارد باز
بد و نيک فلک همه تلفست
که هبوطش برابر شرفست
گر از اين چرخ در نقاب شوي
تا کم از ماهي آفتاب شوي
دختران چون فسانه پردازند
دوک ريسند و لعبتک بازند
وان فسانه حديث چرخ کبود
سر افسانه هر چه بود و نبود
زانکه نامحرمي تو از گردون
داردت پيش خويش خوار و زبون
هر که او بنده گشت گردون را
کرد ضايع خداي بي چون را
بنده چرخ بنده حق نيست
مر ورا نام مرد مطلق نيست