در دوازده برج گويد

بره چرخ هست مردم خوار
زو خور خويش هيچ طمع مدار
آفت کشت تست بر گردون
گاو گردنده از سرين و سرون
از دو پيکر مجوي ساز و بسيچ
کز دو روي هيچ کس نيابد هيچ
راه خرچنگ و راي او مپذير
کژ رو و کور را دليل مگير
نخورد شير چرخ هرگز گور
ليک مردم بسي برد سوي گور
چکني طمع خويشي از خوشه
که ازو برنبست کس توشه
رو که نايد نصيب گنج ترا
از ترازوي بادسنج ترا
کي دهد باده خاصه نوش گوار
گزدم نوش خوار نيش گزار
راستي با کمان چرخ مزن
زانکه گشت او کمان تيرشکن
گرگ پي باش تات چون قي و غز
بز پير فلک نگيرد بز
دوستي ز آبريز چرخ ببر
زانکه او گه تهي بود گه پر
جگرت گر ز تشنگيست کباب
تا نجويي ز ماهي فلک آب
مهي تشنه کو فلک سپرد
خود همه آب روي مرد خورد
بره گرگ سار را بگذار
کو پلنگيست زشت و مردم خوار
اين همه ره برند غافل را
گرچه رهبر بوند عاقل را
گل فروزند و دل گداز همه
زهر سوزند و ديرساز همه
خوب رويند و زشت پيوندند
همه گريان کنان و خوش خندند
همه گندم نماي جو کارند
همه گل صورتند و پر خارند
همه عطار شکل و ناک دهند
همه بزاز روي و دلق زهند
گردن گردنان شکسته چو برق
تيرباران کنان به غرب و به شرق
چون گل و نرگس ار چه برگذرند
بي عجب خند و بيهده نگرند
گرچه شاگرد حکم تقديرند
همه نقش خيال و تزويرند
تو نخواهي و برتو افشانند
تو بندهي و از تو بستانند
پايت از باد مانده خاک اندود
دست هر يک ز جانت خون آلود
بنه از گاو بار و از خر خرج
ندهند اسبت اين دوازده برج
دل از اين چرخ و گردشش بردار
پاي را سر بسي کند بردار
تو ز تقدير گشت او غافل
باز تدبيرت او کند باطل
دايه آن را که بود مادر نيست
مايه آب او چو آذر نيست
گربه سگ پرست چنبر اوست
مشک کافور بيز عنبر اوست
دست آن را که کرد باده پرست
پاي بر سرنهاد و خرد شکست
اي که بر چرخ ايمني زنهار
تکيه بر آب کرده اي هش دار
زانکه اين چرخ تيز گرد کبود
هر که را تيغ کند خود بنمود
کرده باشد چو سيرت از ره آز
تا تو آگه شوي ز نرخ پياز
کار دين و آسمان اين عالم
همچو گردون و جو زهر درهم
روز غوغا و شهر آشفته
تو به دل غافل و به تن خفته
موج و گردابها بدين زشتي
تو چنين خوش بخفته در کشتي
برنيامد در اين جهان باري
هيچ پرمغز را ازو کاري
چرخ اگر در نهاد خود نغزست
همچو با حفص پير و بي مغزست
گنبدي برسر جهان زده اند
ميخ سيمينش بر کران زده اند
اي بسا قامتا که چوگان کرد
مرد را کشت و تير پنهان کرد
غمر و دانا درين ره و منزل
هيچ ناکرده ذره اي حاصل
تو چه گوزي به حکمت آگنده
پاک مغز و لطيف و خوش خنده
بر وفاي سپهر کيسه مدوز
کايچ گنبد نگه ندارد گوز
مر ترا زود چرخ بگذارد
گوي کي گوز را نگه دارد
اين جهانيست دون و دون پرور
وين سهپريست گوي و چوگان گر
تو براين مرکز آن يزدان باش
خواه کو گوي و خواه چوگان باش
چون تو يزدان پرستي از شيطان
ايمني در جهان و با سامان
اختراني که عمر فرسايند
تيزپايند کي ترا پايند
اختران عمر آدمي شکرند
همه جز عمر آدمي نخورند
زيراين چرخ و گنبد دوار
هست دي با بهار و گل با خار
چون بهار زمانه بي دي نيست
عمر ما جز هبا و لا شي نيست
هر کجا اين بهار و دي باشد
بوي گل بي زکان کي باشد
هست پيمانه هاي کون و فساد
آيد و هست و بود بهر معاد
خلق را کيل بيش و کم شدني
رفته و آمده ست و آمدني
زين سه بدعهد شخص فرسودست
زين سه پيمانه خلق پيمودست
گرچه آن گل بود خوش و تر و نغز
محتقن کرد گرمي اندر مغز
بوي گل دان حيات اين عالم
موت همچون ز کام هردو بهم