در شهوت و آز گويد

چيست دنيا و خلق و استظهار
خاکداني پر از سگ و مردار
بهر يک خامش اين همه فرياد
بهر يک خاک توده اين همه باد
هست مهر زمانه با کينه
سير دارد ميان لوزينه
از پي گندمي درين عالم
چند باشي برهنه چون آدم
بهر گندم تو روح رنجه مدار
کادم از بهر گندمي شد خوار
در جهان بنگر از پي رازش
چه کني رنگ و بوي غمازش
اين جهان زان جهان نمودارست
ليکن آن زنده اينت مردارست
چون يکي بحر دانش آن به شرف
آخرش درج در و اول کف
خانه اي دان شکسته زيرو زبر
نقش ديوار پردرخت و سپر
نه درختيش ميوه آرنده
نه سپر مرگ باز دارنده
راز دل هر دو بر تو بنموده
تو به غفلت زهر دو نشنوده
مانده اندر غرور او شب و روز
همچو آدينه کودکان از گوز
صفت عمر و مرگ و دولت و زيست
زير دور زمانه داني چيست
شاهد ابله و رقيب بهش
مي شيرين و ميزبان ترش
ميزبان بي حفاظ و بي آزرم
خوردني جمله سرد و آبش گرم
پس مريز ارت چرب بايد ديگ
آب در ديگ و روغن اندر ريگ
راز اين کلبه نفس غمازست
عقل کل باز خانه رازست
نچني برگش ار چه با برگست
پس دويدنش حسرت و مرگست
به در عقل گرد تا برهي
از بلاها و زشتي و تبهي
مرد را عقل به بود دستور
ورنه ماند چو ابلهان مغرور