حرص بگذار و ز آز دست بدار
حرص و آزست مايه تيمار
حرص را ز آنکه قهر خواند اله
عاقل از وي بدان نساخت پناه
هر که او حرص را امام کند
خواب و خور جملگي حرام کند
نقش رنگين و هيچ جان نه درو
خوان زرين و هيچ نان نه برو
حرص نقشيست هيچش اندر زير
نکند هيچ هيچ کس را سير
هر که را ديو حرص مهمان برد
تو حقيقت شنو که گرسنه مرد
آز پر باد چون درو پيچي
کدخداييست خانه پر هيچي
هر که او آز را متابع گشت
بگذشت از ثلاث و رابع گشت
به غروري ببرده خواب همه
نان نداده ببرده آب همه
خلق ازين گرد خوان ديرينه
ديده سيلي و هيچ سيري نه
تا قيامت نخورده مهمانش
يک شکم نان سير بر خوانش
اين دو در دوزخ از درون تو باز
صورتش سوي عقل شهوت و آز
زين دو گر در فنا نپرهيزي
در بقا از درونشان خيزي