حکايت مرد يخ فروش(التمثل في دارالغرور)

مثلت هست در سراي غرور
مثل يخ فروش نيشابور
در تموز آن يخک نهاده به پيش
کس خريدار ني و او درويش
هر چه زر داشت او به يخ درباخت
آفتاب تموز يخ بگداخت
يخ گدازان شده ز گرمي و مرد
با دلي دردناک و با دم سرد
زانکه عمر گذشته باقي داشت
آفتاب تموزيش نگذاشت
اين همي گفت و اشک مي باريد
که بسي مان نماند و کس نخريد
قيمت روزگار آساني
به سر روزگار اگر داني
چيست عقل اول اين جهان ديدن
پس به حسبت برين جهان ريدن
برگ دنيا خرد نبپسندد
مرگ بر برگ اين جهان خندد
چون نترسي تو از اجل خردي
آن ز غفلت شمر نه از مردي
تو نه اي بر اجل دلير هنوز
گور گور است و شير شير هنوز