در مرگ گويد

فرش عمرت نوشته در شومي
اين دو فراش زنگي و رومي
اي نياموخته ادب ز ايوان
ادب آموز زين پس از ملوان
ادب آموزدت زمان پس از اين
چون نياموختي ز خلق زمين
کي کنف باشد از بلاي تبت
که کفن باف تست روز و شبت
چندت اندوه پيرهن باشد
بو کت آن پيرهن کفن باشد
تو به درزي شده به پيرهنت
گازر آن دم بکوفته کفنت
با تو اين طمطراق و لاف و هوس
تا دم آخرست همره و بس
بعد از آن يار کفر و دينت بود
نيک و بد مونس و قرينت بود
نيک تو روضه اي شود ز نعيم
بد تو حفره اي شود ز جحيم
تو ز حرص و حسد ميان سعير
گرد تو چون سراي پرده اثير
با خودي از اثير چون گذري
هيزمي از سعير چون گذري
خويشتن را وداع کن رستي
عقد با حور بي گمان بستي
روح با حور فرد جفت شود
تنت در زير گل نهفت شود
بر گناهان همي کني اصرار
خويشتن را ز مردگان انگار
خانه را گور ساز و دل را خصم
در و ديوار خاک و گل را رسم
هه فعل تو از تو کرده سوال
يافته گوشمال و خورده دوال
يک به يک کرده را جزا ديده
وز شفيعان طمع تو ببريده
ناقد فعل تو عليم و بصير
تو زاحوال خويش گشته ضرير
برگرفته حجاب بار خدا
روز پاداش فعل و روز جزا
اي فگنده به جهل و سيرت زشت
روبه اندر رز و ملخ در کشت
اي فگنده به جهل و سيرت زشت
روبه اندر رز و ملخ در کشت
آرزوي ضياع و اسبابت
روز آبت ببرد و شب خوابت
آرزو را به زير پاي درآر
هوس و آرزو به ره بگذار
کارزو و هوس کسي جويد
کو همه راه بي خودي پويد
آنچه جد چون لعب همي شمري
وآنچه حق چون کذب همي شمري
لعب و بازي براي کودک راست
مرد با لاعبي نيايد راست
گر بيابي تو در اجل تاخير
نه ترا مسکنست قعر سعير
بسته با عقده تمنا عقد
توبه ها نسيه و گناهان نقد
فارغ از مرگ و ايمن از تخويف
جرم حالي و توبه در تسويف
تو ز احوال خويش محجوبي
زان طلبکار مرد مقلوبي
وه که چون آمدي برون ز نهفت
چند واحسرتات بايد گفت