در بيهوده خنديدن

خنده هرزه کار غمر بود
خنده برق را چه عمر بود
بيخ عمرت زمانه برکنده
چون همه ابلهان تو و خنده
آنکه را لحد و حفره کنده بود
مر ورا خود چه جاي خنده بود
مکن اي دوست در سراي عمل
عقل را خرج در غرور امل
نه چو مردي نماند بوي و نگار
پس تو انگار مردي آن بگذار
ماه نو پر و بال تو برکند
پس تو بر مه مخند بر خود خند
هر شبي کان زمانه بر تو شمرد
روز از زندگاني تو ببرد
در رخ ماه نو کسي خندد
که ازو سود مزد بربندد
پس تو باري چرا نگريي خون
کت ازو جان کمست و دام افزون
غافلان خفته زيرکان نالان
خر به نالش سازتر از پالان
عاقلان را چو روز معلومست
که شب و روز غافلان شومست
سال چون مرحله است و مه فرسنگ
روز و شب کام زخم و عرصه تنگ
چون به منزل رسيد مرد از راه
از ره رفته پس شود آگاه
باز پس خود نيايد آنچه گذشت
درج اعمار تو زمان بنوشت
با تو صد درج در ناسفته
خانه پر دزد وتو خوشک خفته
عمر کوته چو عمر مور و مگس
امل افزون ز عمر ده کرگس
در ره دين شده قليل عمل
بهر دنيا شده طويل امل
محلي کان اجل نهد چه بود
املي کان زحل دهد چه بود
که بود غافل از قضاي اجل
کوته انديشه دراز امل
نخرند از براي سود و زيان
تب لرزه بنسيه کفشگران
خلقي از عمر خود شده معزول
تو بدين عمر مختصر مشغول
تو همي رنج دل به جان بخري
خشمت آيد چو گويمت که خري
با قناعت کش ار کشي غم و رنج
ورنه بگذر ز عقل و عشق الفنج