دگر بار اي مسلمانان به قلاشي در افتادم
            به دست عشق رخت دل به ميخانه فرستادم
         
        
            چو در دست صلاح و خير جز بادي نمي ديدم
            همه خير و صلاح خود به باد عشق در دادم
         
        
            کجا اصلي بود کاري که من سازم به قرايي
            که از رندي و قلاشي نهادستند بنيادم
         
        
            مده پندم که در طالع مرا عشقست و قلاشي
            کجا سودم کند پندت بدين طالع که من زادم
         
        
            مرا يک جام باده به ز چرخ اندر جهان توبه
            رسيد اي ساقيان يک ره به جام باده فريادم
         
        
            نيندوزم ز کس چيزي چنان فرمود جانانم
            نياموزم ز کس پندي چنين آموخت استادم
         
        
            ز رنج و زحمت عالم به جام مي در آويزم
            که جام مي تواند برد يک دم عالم از يادم
         
        
            الا اي پير زردشتي به من بربند زناري
            که من تسبيح و سجاده ز دست و دوش بنهادم