خنک صبا که ز زلفش، خلاص يافت نفسي
            صبا فداي تو بادم، برو که نيک بجستي
         
        
            غلام قامت آن لعبتم که سرو سهي را
            شکست قد بلندش، به راستي و درستي
         
        
            بيا و عهد ز سر گير، اي نگار اگر چه
            هزار عهد ببستي، چو زلف و باز شکستي
         
        
            ز زلف و چشم تو من دوش داشتم گله اي چند
            نگفتم و چه بگويم حکايت شب مستي
         
        
            تو تا حديث نکردي، مرا نگشت محقق
            که چون پديد شد از نيستي لطيفه هستي؟
         
        
            مرا تو عين زلالي، ولي گذشته ز فرقي
            مرا تو تازه نگاري، ولي برفته ز دستي
         
        
            به نور ديده سزاوار آنکه روي تو بيند
            تو لطف کردي و دردي به مردمان ننشستي
         
        
            ز عهد سست و دل سخت توست ناله سلمان
            تو نيز خوي فرا کن، دلا به سستي و سختي