مفتاح فتوح از در ميخانه طلب کن
            کام دو جهان از لب جانانه طلب کن
         
        
            آن يار که در صومعه جستي و نديدي
            باشد که توان يافت به ميخانه طلب کن
         
        
            در کوي خرابات گرم کشته بيابي
            رو خون من از ساغر و پيمانه طلب کن
         
        
            مقصود درين ره به تصور نتوان يافت
            برخيز و قدم در نه و مردانه طلب کن
         
        
            عاشق چو مجرد شد و دل کرد به دريا
            گو در دل دريا رو و دردانه طلب کن
         
        
            عشاق طريق ورع و زهد ندانند
            زهد و ورع از مردم فرزانه طلب کن
         
        
            ترک غم و شادي جهان غايت عقل است
            سر رشته اين کار ز ديوانه طلب کن
         
        
            اي دل تو اگر سوخته منصب قربي
            پروانه اين شغل ز پروانه طلب کن
         
        
            سر سخن عشق تو در سينه سلمان
            گنجي است نهان گشته ز ويرانه طلب کن