بگذار تا ز طرف نقابت شود پديد
            حسني که مه ندارد و رويي که کس نديد
         
        
            برق جمال خرمن پندار ما بسوخت
            لعلت خيال پرده اسرار ما دريد
         
        
            زلفت مرا ز حلقه زهاد صومعه
            زنار بسته بر سر کوي مغان کشيد
         
        
            خود را زدند جان و دلم بر محيط عشق
            بيچاره دل غريق شد و جان به لب رسيد
         
        
            اسرار عشقت از در گفت و شنيد نيست
            سري است بوالعجب که نه کس گفت و نه شنيد
         
        
            خرم کسي که بر سر بازار عاشقي
            جان در غمت بداد و غمت را به جان خريد
         
        
            امروز نيست در سر سلمان حديث عشق
            کايزد مرا و عشق تو را با هم آفريد