زلف و رخسار تو را شام و سحر چون خواند؟
            هر که يک حرف سياهي ز سپيدي داند
         
        
            مي کنم ترک هواي سر زلف تو و باز
            باد مي آيد و اين سلسله مي جنباند
         
        
            اشک من آنچه ز راز دل من مي گويد
            راست مي گويد و از ديده سخن مي راند
         
        
            دل به او دادم و او کرد به جانم بيداد
            هيچکس نيست که داد من از و بستاند
         
        
            آب چشمم ننشاند آتش و من مي دانم
            کآتش من بجز از خاک درش ننشاند
         
        
            هر چه گويد ز لبش جان، همه شيرين گويد
            وآنچه داند ز رخش دل، همه نيکو داند
         
        
            ماند سلمان ز درت دورو چنان مي شنود:
            که مراد تو چنين است و بدين مي ماند