مستور در ايام تو معذور نباشد
            هرچند که اين ممکن و مقدور نباشد
         
        
            ماقوت رفتار نداريم، اگر يار
            نزديک تر آيد، قدمي دور نباشد
         
        
            مست مي او گرد که مرد ره او را
            اول صفت آنست که مستور نباشد
         
        
            بي سر و قدت کار طرب راست نگردد
            بي شمع رخت عيش مرا نور نباشد
         
        
            با چشم تو خواهم غم دل گفت وليکن
            وقتي بتوان گفت که مخمور نباشد
         
        
            ما جنت و فردوس ندانيم وليکن
            دانيم که در جنت ازين حور نباشد
         
        
            از بوي سر زلف خودم صبر مفرماي
            کين تاب و توان در من رنجور نباشد
         
        
            هر کس که به کفر سر زلف تو بميرد
            در کيش من آنست که مغفور نباشد