صنمي اگر جفايي کند آن جفا نباشد
            ز صنم وفا چه جويي که درو وفا نباشد؟
         
        
            ز حبيب خود شنيدم که به نزد ما جمادي
            به از ان وجود باشد که در و هوا نباشد
         
        
            چو به حسرت گلت گل، شوم از گلم گياهي
            ندمد که بوي مهر تو در ان گيا نباشد
         
        
            ز خمار سرگرانم، قدحي بيار ساقي
            که از ان مصدعي را به ازين دوا نباشد
         
        
            به نسيم مي، چنان کن ملکان کاتبان را
            که به هيچشان شعور از بد و نيک ما نباشد
         
        
            به شکستگان شنيدم که همي کني نگاهي
            به من شکسته آخر نظرت چرا نباشد؟
         
        
            ملکيم گفت: سلمان به دعاي شب وصالش
            بطلب که حاجت الا به دعا روا نباشد؟
         
        
            دل خسته نيست با من که ز دل کنم دعايش
            چه کنم دعا که بي دل اثر دعا نباشد