هر آن حديث که از عشق مي کند، روايت
            خلاصه سخن است آن و مابقي است، حکايت
         
        
            جهان عشق ندانم چه عالمي است، کآنجا
            نه مهر راست زوال و نه شوق راست، نهايت
         
        
            بيا بيا که همه چيز راست، حدي و ما را
            ز حد گذشت، فراق و رسيد شوق، به غايت
         
        
            برفت کار ز دست و رسيد عمر، به پايان
            بيا و مرحمتي کن، که هست وقت رعايت
         
        
            ولايت دل و چشمم سياه شد، قدمي نه
            درين سواد ز مردم، بپرس حال ولايت
         
        
            توام ز چشم فکندي و من فتاده چشمم
            ز چشم خود گله دارم، ندارم از تو شکايت
         
        
            به رنگ روي همي دانم، آب چشم و بر آنم
            که رنگ و روي تو در آب ديده، کرد سرايت
         
        
            بداد جان و بجان در نيافت، وصل تو سلمان
            که اين معامله، موقوف دولت است و هدايت
         
        
            تو پادشاهي و ما را که بنده ايم و رعيت
            زحضرتت نظر همت است و چشم عنايت