چند گويم، در فراقت کابم از سرگذشت؟
            شد بپايان عمر و پاياني ندارد سر گذشت
         
        
            چون نويسم، کز فراقت، بر سر کلکم چه رفت؟
            باز سودايت چه بر طومار و بر دفتر گذشت؟
         
        
            در دلم، جز صورتت نگذشت و الحق درگذشت
            آنک، در دل غير از اينش صورتي ديگر گذشت
         
        
            جانم آمد، بر لب و کشتيش بر خشک اوفتاد
            آه من تا بحر نيلي رفت و زان برتر گذشت
         
        
            هر خندگي کآمد، از مشکين کمان ابروت
            در دل مسکين من، پيکان بماند و سرگذشت
         
        
            ناوکي کز دست شستت جست، آمد بر دلم
            از نسيم نوبهاري، بر دلم خوشتر گذشت
         
        
            در دو عالم، مقصد و مقصود جان عاشقان
            نيست جز خاک درت، چون ميتوان زان درگذشت؟
         
        
            خاک بر سر مي کنم، چون با دو مي گريم چو ابر
            گرچه ابرت، بر فراز بام و باد از در گذشت
         
        
            شمع را درگير، امشب تا بگويد روشنت
            کز خيالت، دوش سلمان را چها بر سر گذشت؟