فلک با بخت من دايم به کينست
که با من بخت و دوران هم به کينست
گهم خواند جهان گاهي براند
جهان گاهي چنان گاهي چنينست
که مي داند که خشت هر سرايي
کدامين سروقد نازنينست
ز خاک شاهدي روييده باشد
به هر بستان که برگ ياسمينست
وفايي گر نمي يابي ز ياري
مده دل گر نگارستان چينست
وفاداري مجوي از دهر خونخوار
وفايي از کسي جو که امينست
ندارد سعديا دنيا وقاري
به نزد آن کسي کو راه بينست