مبارک ساعتي باشد که با منظور بنشيني
به نزديکت بسوزاند مگر کز دور بنشيني
عقابان مي درد چنگال باز آهنين پنجه
تو را بازي همين باشد که چون عصفور بنشيني
نبايد گر بسوزندت که فرياد از تو برخيزد
اگر خواهي که چون پروانه پيش نور بنشيني
گرت با ما خوش افتادست چون ما لاابالي شو
نه ياران مست برخيزند و تو مستور بنشيني
ميي خور کز سر دنيا تواني خاستن يکدل
نه آن ساعت که هشيارت کند مخمور بنشيني
تمناي شکم روزي کند يغماي مورانت
اگر هر جا که شيرينيست چون زنبور بنشيني
به صورت زان گرفتاري که در معني نمي بيني
فراموشت شود اين ديو اگر با حور بنشيني
نپندارم که با يارت وصال از دست برخيزد
مگر کز هر چه هست اندر جهان مهجور بنشيني
ميان خواب و بيداري تواني فرق کرد آنگه
که چون سعدي به تنهايي شب ديجور بنشيني