پاکيزه روي را که بود پاکدامني
تاريکي از وجود بشويد به روشني
گر شهوت از خيال دماغت به در رود
شاهد بود هر آنچه نظر بر وي افکني
ذوق سماع مجلس انست به گوش دل
وقتي رسد که گوش طبيعت بيا کني
بسيار برنيايد، شهوت پرست را
کش دوستي شود متبدل به دشمني
خواهي که پاي بسته نگردي به دام دل
با مرغ شوخ ديده مکن همنشيمني
شاخي که سر به خانه همسايه مي برد
تلخي برآورد مگرش بيخ برکني
زنهار گفتمت قدم معصيت مرو
ورنه نزيبدت که دم معرفت زني
سعدي هنر نه پنجه مردم شکستن است
مردي درست باشي اگر نفس بشکني