عمرها در سينه پنهان داشتيم اسرار دل
نقطه سر عاقبت بيرون شد از پرگار دل
گر مسلماني رفيقا دير و زنارت کجاست
شهوت آتشگاه جانست و هوا زنار دل
آخر اي آيينه جوهر، ديده اي بر خود گمار
صورت حق چند پوشي در پس زنگار دل
اين قدر درياب کاندر خانه خاطر، ملک
نگذرد تا صورت ديوست بر ديوار دل
ملک آزادي نخواهي يافت و استغناي مال
هر دو عالم بنده خود کن به استظهار
در نگارستان صورت ترک حفظ نفس گير
تا شوي در عالم تحقيق برخوردار دل
ني تو را از کار گل امکان همت بيش نيست
با تو ترسم درنگيرد ماجراي کار دل
سعديا با کر سخن در علم موسيقي خطاست
گوش جان بايد که معلومش کند اسرار دل