تا بدين غايت که رفت از من نيامد هيچ کار
راستي بايد به بازي صرف کردم روزگار
هيچ دست آويزم آن ساعت که ساعت در رسد
نيست الا آنکه بخشايش کند پروردگار
بس ملامتها که خواهد برد جان نازنين
روز عرض از دست جور نفس ناپرهيزگار
گاه مي گويم چه بودي گر نبودي روز حشر
تا نگشتندي بدان در روي نيکان شرمسار
باز مي گويم نشايد راه نوميدي گرفت
پيش انعامش چه باشد عفو چون من صد هزار
سعي تا من مي برم هرگز نباشد سودمند
توبه تا من مي کنم هرگز نباشد برقرار
چشم تدبيرم نمي بيند به تاريکي جهل
جرم بخشايا به توفيقم چراغي پيش دار
من که از شرم گنه سر برنمي آرم ز پيش
سر به عليين برآرم گر تو گويي سر برآر
گر چه بي فرماني از حد رفت و تقصير از حساب
هر چه هستم همچنان هستم به عفو اميدوار
يارب از سعدي چه کار آيد پسند حضرتت
يا توانايي بده يا ناتواني در گذار