آن را که جاي نيست همه شهر جاي اوست
درويش هر کجا که شب آيد سراي اوست
بي خانمان که هيچ ندارد بجز خداي
او را گدا مگوي که سلطان گداي اوست
مرد خدا به مشرق و مغرب غريب نيست
چندانکه مي رود همه ملک خداي اوست
آن کز توانگري و بزرگي و خواجگي
بيگانه شد به هر که رسد آشناي اوست
کوتاه ديدگان همه راحت، طلب کنند
عارف بلا، که راحت او در بلاي اوست
عاشق که بر مشاهده دوست دست يافت
در هر چه بعد از آن نگرد اژدهاي اوست
بگذار هر چه داري و بگذر که هيچ نيست
اين پنج روزه عمر که مرگ از قفاي اوست
هر آدمي که کشته شمشير عشق شد
گو غم مخور که ملک ابد خونبهاي اوست
از دست دوست هر چه ستاني شکر بود
سعدي رضاي خود مطلب چون رضاي اوست