دريغ صحبت ديرين و حق ديد و شناخت
که سنگ تفرقه ايام در ميان انداخت
دو دوست يکنفس از عمر برنياسودند
که آسمان به سروقتشان دو اسبه نتاخت
چو دل به قهر ببايد گسست و مهر بريد
خنک تني که دل اول نبست و مهر نباخت
جماعتي که بپرداختند از ما دل
دل از محبت ايشان نمي توان پرداخت
به روي همنفسان برگ عيش ساخته بود
بر آنچه ساخته بوديم روزگار نساخت
نگشت سعدي از آن روز گرد صحبت خلق
که بيوفايي دوران اسمان بشناخت
گرت چو چنگ به بر درکشد زمانه دون
بس اعتماد مکن کآنگهت زند که نواخت