خلاف شرط محبت چه مصلحت ديدي
            که برگذشتي و از دوستان نپرسيدي
         
        
            گرفتمت که نيامد ز روي خلق آزرم
            که بي گنه بکشي از خدا نترسيدي
         
        
            بپوش روي نگارين و موي مشکين را
            که حسن طلعت خورشيد را بپوشيدي
         
        
            هزار بي دل مشتاق را به حسرت آن
            که لب به لب برسد جان به لب رسانيدي
         
        
            محل و قيمت خويش آن زمان بدانستم
            که برگذشتي و ما را به هيچ نخريدي
         
        
            هزار بار بگفتيم و هيچ درنگرفت
            که گرد عشق مگرد اي فقير و گرديدي
         
        
            تو را ملامت رندان و عاشقان سعدي
            دگر حلال نباشد که خود بلغزيدي
         
        
            به تيغ مي زد و مي رفت و باز مي نگريست
            که ترک عشق نگفتي سزاي خود ديدي