دوش مي کردم سئوال از جان که آن جانانه کو
گفت بگذر زان بت پيمان شکن پيمانه کو
گفتمش پروانه شمع جمال او منم
گفت اينک شمع را روشن ببين پروانه کو
گفتمش ديوانه زنجير زلفش شد دلم
گفت اينک زلف چون زنجير او ديوانه کو
گفتمش کي موي او در شانه ما اوفتد
گفت بي او نيست يک مو در دو عالم شانه کو
گفتمش در دامي افتادم ببوي دانه ئي
گفت عالم سربسر دامست آخر دانه کو
گفتمش دردانه درياي وحدت شد دلم
گفت در دريا شو و بنگر که آن دردانه کو
گفتمش نزديک ما بتخانه و مسجد يکيست
گفت عالم مسجدست اي بي بصر بتخانه کو
گفتمش ما گنج در ويرانه دل يافتيم
گفت هر کنجي پر از گنجي بود ويرانه کو
گفتمش کاشانه جانانه در کوي دلست
گفت خواجوگر تو زانکوئي بگو جانانه کو