اي هيچ در ميان نه ز موي ميان تو
نا ديده ديده هيچ بلطف دهان تو
گفتم که چون کمر کشمت تنگ در کنار
ليکن ضرورتست کنار از ميان تو
هيچ از دهان تنگ تو نگرفته کام جان
جانرا فداي جان تو کردم بجان تو
هر لحظه ابروي تو کند بر دلم کمين
پيوسته چون کشد دل ريشم کمان تو
تا ديده ام که چشم تو بيمار خفته است
خوابم نمي برد ز غم ناتوان تو
باز آي اي هماي همايون که مرغ دل
پر مي زند در آرزوي آشيان تو
در صورت بديع تو چندين معانيست
يا رب چه صورتي که ندانم بيان تو
اي باغبان ترا چه زيان گر بسوي ما
آيد نسيمي از طرف بوستان تو
خواجو اگر چو تيغ نباشي زبان دراز
عالم شود مسخر تيغ زبان تو