ايکه چو موي شد تنم در هوس ميان تو
هيچ نمي رود برون از دل من دهان تو
از چمن تو هر کسي گل بکنار مي برند
ليک بما نمي رسد نکهت بوستان تو
گر ز کمان ابرويت عقل سپر بيفکند
عيب مکن که در جهان کس نکشد کمان تو
چون تو کنار مي کني روز و شب از ميان ما
کي به کنار ما رسد يک سر مو ميان تو
تا تو چه صورتي که من قاصرم از معانيت
تا تو چه آيتي که من عاجزم از بيان تو
کي ز دلم برون روي زانکه چو من نبوده ام
عشق تو بوده است و بس در دل من بجان تو
صد رهم ار بآستين دور کني ز آستان
دستم و آستين تو رويم و آستان تو
گر چه بود به مهر تو شير فلک شکار من
رشک برم هزار پي بر سگ پاسبان تو
خواجو از آستان تو کي برود که رفته است
حاصل روزگار او در سر داستان تو