خوشا کشته برطرف ميدان او
بخون غرقه در پاي يکران او
خدنگي که گردد ز شستش رها
کنم ديده را جاي پيکان او
بشمشير کشتن چه حاجت که صيد
حريصست بر تير باران او
برآنم چو شرطست درکيش ما
که قربان شوم پيش قربان او
مرا در جهان خود دلي بود و بس
کنون خون شد از درد هجران او
ره کعبه وصل نتوان بريد
که حدي ندارد بيابان او
گرت جوشن از زهد و تقوي بود
ز جان بگذرد تير مژگان او
به دوران او توبه اهل عشق
ثباتي ندارد چو پيمان او
ز مستان او هوشمندي مجوي
که مستند از چشم مستان او
مگر او کنون دست گيرد مرا
که از دست رفتم ز دستان او
گرم چون قلم تيغ بر سر زند
نپيچم سر از خط فرمان او
شهيدست و غازي بفتوي عشق
چو شد کشته خواجو بميدان او
چه حاجت که پيدا بگويد که اشک
گواهست بر درد پنهان او