آب آتش مي رود زان لعل آتش فام او
مي برد آرامم از دل زلف بي آرام او
خط بخونم باز مي گيرند و خونم مي خورند
جادوان نرگس مخمور خون آشام او
حاصل عمرم در ايام فراقش صرف شد
چون خلاص از عشق ممکن نيست در ايام او
گر چه عامي را چو من سلطان نيارد در نظر
همچنان اميد مي دارم بلطف عام او
کام فرهاد از لب شيرين چو بوسي بيش نيست
خسرو خوبان چه باشد گر برآرد کام او
گر خداوندان عقلم نهي منکر مي کنند
پيش ما نهيست الا گوش بر پيغام او
بلبلان از بوي گل مستند و ما از روي دوست
ديگران از ساغر ساقي و ما از جام او
نام نيک عاشقان چون در جهان بدنامي است
نيک نام آنکو ببدنامي برآيد نام او
خواجو از دامش رهائي چون تواند جست از آنک
پاي بند عشق را نبود نجات از دام او