به عقل کي متصور شود فنون جنون
که عقل عين جنونست والجنون فنون
ز عقل بگذر و مجنون زلف ليلي شو
که کل عقل عقيله ست و عقل کل جنون
بنور مهر بيارا درون منظر دل
که کس برون نبرد ره مگر بنور درون
جنون نتيجه عشقست و عقل عين خيال
ولي خيال نمايد بعين عقل جنون
بعقل کاشف اسرار عشق نتوان شد
که عقل را بجز از عشق نيست راهنمون
در آن مقام که احرام عشق مي بندند
بآب ديده طهارت کنند و غسل بخون
شدست اين دل مهموز ناقصم با مهر
مثال زلف لفيف پريرخان مقرون
چو من بميرم اگر ابر را حيا باشد
بجاي آب کند خاک من بخون معجون
حيات چيست بقائي فنا درو مضمر
ممات چيست فنائي بقا درو مضمون
اگر جمال تو بينم کدام هوش و قرار
و راز تو هجر گزينم کدام صبر و سکون
چه نيکبخت کسي کو غلام روي تو شد
مبارک آنکه دهد دل بطلعت ميمون
اگر بروي تو هر روز مهرم افزونست
نشاط دل نبود جز بمهر روز افزون
محققت نشود سرکاف و نون خواجو
مگر ز زلف چو کاف و خط سياه چو نون