بلبل خوش سراي شد مطرب مجلس چمن
مطربه سراي شد بلبل باغ انجمن
خادم عيشخانه کو تا بکشد چراغ را
زانکه زبانه مي زند شمع زمردين لگن
ساقي دلنواز گو داد صبوحيان بده
مطرب نغمه ساز گو راه معاشران بزن
هر سحري که نسترن پرده ز رخ برافکند
باد صبا ببوي گل رو بچمن نهد چو من
نيست مرا بجز بدن يک سر موي در ميان
نيست ترا بجز ميان يک سر موي بر بدن
اي چو تن منت ميان بلکه در آن ميان گمان
وي چو دل منت دهان بلکه در آن دهان سخن
هيچ نديد هر که او هيچ نديد از آن ميان
هيچ نگفت هر که او هيچ نگفت از آن دهن
روز جزا چو از لحد بر عرصاتم آورند
خون جگر فرو چکد گر بفشاريم کفن
مرغ ببوي نسترن واله و مست مي شود
خواجو از آنکه سنبلش بوي دهد بنسترن