ترا که گفت که قصد دل شکسته ما کن
چو زلف سر زده ما را فرو گذار و رها کن
نه عهد کردي و گفتي که با تو کينه نورزم
بترک کينه کن اکنون و عهد خويش وفا کن
بهرطريقي که داني مراد خاطر ما جوي
بهر صفت که تو داني تدارک دل ما کن
ز ما چو هيچ نيايد خلاف شرط محبت
مرو بخشم و ره صلح گير و ترک جفا کن
وگر چنانکه دلت مي کشد به باده صافي
بگير خرقه صوفي و مي بيار و صفا کن
ز بهر خاطرم اي هدهد آن زمان که تواني
بعزم گلشن بلقيس روي سوي سبا کن
چو ره بمنزل قربت نمي برند گدايان
بچشم بنده نوازي نظر بحال گدا کن
چه زخمها که ندارم ز تيغ هجر تو بر دل
بيا و زخم مرا مرهمي بساز و دواکن
هر آن نماز که کردي بکنج صومعه خواجو
رضاي دوست بدست آر ورنه جمله قضا کن