اي غمزه جادويت افسونگر بيماران
وي طره هندويت سرحلقه طراران
رويت بشب افروزي مهتاب سحرخيزان
زلفت بدلاويزي دلبند جگر خواران
گوئيکه دو ابرويت بيمار پرستانند
پيوسته دو تا مانده از حسرت بيماران
جان آن نبود کو را نبود اثر از جانان
يار آن نبود کو را نبود خبر از ياران
چون دود دلم بيني انديشه کن از اشکم
چون ابر پديد آيد غافل مشو از باران
تا پير خراباتت منظور نظر سازد
در ديده مستان کش خاک در خماران
جز عشق بتان نهيست در ملت مشتاقان
جز کيش مغان کفرست در مذهب دينداران
يوسف که بهر موئي صد جان عزيز ارزد
کي کم شود از کويش غوغاي خريداران
خواهد که کند منزل بر خاک درش خواجو
ليکن نبود جنت ماواي گنه کاران