اي بوستان عارض تو گلستان جان
چشم تو عين مستي و جسم تو جان جان
زلف تو دستگير دل و پاي بند عقل
لعل تو جانفزاي تن و دلستان جان
مهر رخ تو مشتري آسمان حسن
ياد لب تو بدرقه کاروان جان
بر سر نيامدست سياهي بپر دلي
چون آن دو زلف قلب شکن در جهان جان
ز آندم که رفت نام لبت بر زبان من
طعم شکر نمي رودم از دهان جان
گويد خيال آن لب جانبخش دلفريب
هر لحظه با دلم سخني از زبان جان
آن زلف همچو دال ببين بر کنار دل
و آن قد چون الف بنگر در ميان جان
خواجو مباش خالي از آن مي که خرمست
از رنگ و بوي او چمن و بوستان جان
زان لعل آتشين قدحي نوش کن که هست
نار دل شکسته و آب روان جان