ما سر بنهاديم و به سامان نرسيديم
در درد بمرديم و بدرمان نرسيديم
گفتند که جان در قدمش ريز و ببر جان
جان نيز بداديم و بجانان نرسيديم
گشتيم گدايان سر کويش و هرگز
در گرد سراپرده سلطان نرسيديم
چون سايه دويديم به سر در عقبش ليک
در سايه آن سرو خرامان نرسيديم
رفتيم که جان بر سر ميدانش فشانيم
از سر بگذشتيم و به ميدان نرسيديم
چون ذره سراسيمه شديم از غم و روزي
در چشمه خورشيد درفشان نرسيديم
در تيرگي هجر بمرديم و ز لعلش
هرگز به لب چشمه حيوان نرسيديم
ايوب صبوريم که از محنت کرمان
چون يوسف گم گشته به کنعان نرسيديم
از زلف تو زنار ببستيم و چو خواجو
در کفر بمانديم و بايمان نرسيديم