نسيم باد بهاري وزيد خيز نديم
بيار باده که جان تازه مي شود ز نسيم
مريض شوق نباشد ز درد عشقش باک
قتيل عشق نباشد ز تيغ تيزش بيم
گر از بهشت نگارم عنان بگرداند
بروز حشر من و دوزخ عذاب اليم
ز خاک کوي تو ما را فراق ممکن نيست
چنانکه فرقت درويش از آستان کريم
کمان بسيم بسي در جهان بدست آيد
نه همچو آن دو کمان هلال شکل و سيم
چنين که بر رخ زردم نظر نمي فکني
معينست که چشمت نه بر زرست و نه سيم
کنونکه بلبل باغ توام غنيمت دان
که مرغ باز نيايد بآشيانه مقيم
اگر چه پشه نيارد شدن ملازم باز
مرا بمنزل طاوس رغبتيست عظيم
ز آهم آتش نمرود بفسرد آندم
که در دلم گذرد ياد کوه ابراهيم
نسيم باد صبا گر عنان نرنجاند
پيام من که رساند بدوستان قديم
بيا و خيمه بصحراي عشق زن خواجو
که طبل عشق نشايد زدن بزير گليم