شمع بنشست ز باد سحري خيز نديم
که ز فردوس نشان مي دهد انفاس نسيم
گر نباشد گل رخسار تو در باغ بهشت
اهل دلرا نکشد ميل به جنات نعيم
برو اي خواجه که صبرم بدوا فرمائي
کاين نه درديست که درمان بپذيرد ز حکيم
چون بميرم بره دوست مرا دفن کنيد
تا چو بر من گذرد ياد کند يار قديم
ايکه آزار دل سوختگان مي طلبي
بر سرآتش سوزان نتوان بود مقيم
من ازين ورطه هجران نبرم جان بکنار
زانکه غرقاب غم عشق تو بحريست عظيم
بر سر کوت گر از باد اجل خاک شوم
شعله آتش عشق تو زند عظم رميم
گرچه خواجو بيقين شعر تو سحرست وليک
هيچ قدرش نبود با يد بيضاي کليم