دو جان وقف حريم حرم او کرديم
و اعتماد از دو جهان بر کرم او کرديم
چون خضر دست ز سرچشمه حيوان شستيم
تا تيمم بغبار قدم او کرديم
آنکه از درد دل خسته دلان آگه نيست
ما دواي دل غمگين بغم او کرديم
بي عنا و الم او نتوانيم نشست
ز آنکه عادت بعنا و الم او کرديم
آن همه نامه نوشتيم و جوابي ننوشت
گوئيا عقد لسان قلم او کرديم
زان جفا جوي ستمکاره نداريم شکيب
گر چه جان در سر جور و ستم او کرديم
اگر از سکه او روي نتابيم مرنج
که فقيريم و طمع در درم او کرديم
پيش آن لعبت شيرين نفس از غايت شوق
جان بداديم و تمناي دم او کرديم
يا رب آن خسرو خوبان جهان آگه بود
که چه فرياد بپاي علم او کرديم
مردم ديده هندو وش دريائي را
خاک روب سر کوي خدم او کرديم
در دم صبح که خواجو ره مستان مي زد
اي بسا ناله که بر زير و بم او کرديم