با لعل او ز جوهر جان در گذشته ايم
با قامتش ز سرو روان در گذشته ايم
پيرانه سر به عشق جوانان شديم فاش
وز عقل پير و بخت جوان در گذشته ايم
از ما مجوي شرح غم عشق را بيان
زيرا که ما ز شرح و بيان در گذشته ايم
چون موي گشته ايم وليکن گمان مبر
کز شاهدان موي ميان در گذشته ايم
در آتشيم بر لب آب روان وليک
از تاب تشنگي ز روان در گذشته ايم
از ما نشان مجوي و مبر نام ما که ما
از بيخودي ز نام و نشان در گذشته ايم
بر هر زمين که بي تو زماني نشسته ايم
صد باره از زمين و زمان در گذشته ايم
خواجو اگر چنانکه جهانيست از علو
زو در گذر که ما ز جهان در گذشته ايم