خرم آنروز که از خطه کرمان بروم
دل و جان داده ز دست از پي جانان بروم
با چنين درد ندانم که چه درمان سازم
مگر اين کز پي آن مايه درمان بروم
منکه در مصر چو يعقوب عزيزم دارند
چه نشينم ز پي يوسف کنعان بروم
بعد از اين قافله در راه بکشتي گذرد
چو من دلشده با ديده گريان بروم
گر چه از ظلمت هجران نبرم جان بکنار
چون سکندر ز پي چشمه حيوان بروم
تا نگويند که چون سوسن ازو آزادم
همچو باد از پي آن سرو خرامان بروم
چون سرم رفت و بسامان نرسيدم بي دوست
شايد اندر عقبش بي سر و سامان بروم
اگرش دور مخالف به عراق اندازد
من به پهلو ز پيش تا به سپاهان بروم
همچوخواجو گرم از گنج نصيبي ندهند
رخت بر بندم و زين منزل ويران بروم