آن ماه پري رخ را در خانه نمي بينم
وين طرفه که بي رويش کاشانه نمي بينم
بينم دو جهان يکموي از حلقه گيسويش
وز گيسوي او موئي در شانه نمي بينم
گنجيست که جز جانش ويرانه نمي يابم
شمعيست که جز عقلش پروانه نمي بينم
از خويش ز بيخويشي بيگانه شدم ليکن
جز خويش در آن حضرت بيگانه نمي بينم
هر چند که جانانه در ديده باز آيد
تا ديده نمي دوزم جانانه نمي بينم
چون دانه ببيند مرغ از دام شود غافل
من در ره او دامي جز دانه نمي بينم
چندانکه بسر گردم چون اشک درين دريا
جز اشک درين دريا دردانه نمي بينم
اينست که مجنونرا ديوانه نهد عاقل
ورني من مجنونش ديوانه نمي بينم
تخفيف کن از دورم ساقي دو سه پيمانه
کز غايت سرمستي پيمانه نمي بينم
بفروش بمي خواجو خود را که درين معني
جز پير مغان کس را فرزانه نمي بينم