بيا که هندوي گيسوي دلستان تو باشم
قتيل غمزه خونخوار ناتوان تو باشم
گرم قبول کني بنده کمين تو گردم
ورم به تير زني ناظر کمان تو باشم
کنم بقاف هواي تو آشيانه چو عنقا
بدان اميد که مرغي ز آشيان تو باشم
دلم چو غنچه بخندد چو سر ز خاک برآرم
ببوي آنکه گياهي ز بوستان تو باشم
ز خوابگاه عدم چون بحشر باز نشستم
براستان که همان خاک آستان تو باشم
اگر بآب حياتم هزار بار برآرند
هنوز سوخته آتش سنان تو باشم
تو شمع جمعي و خواهم که پيش روي تو ميرم
تو پادشاهي و آيم که پاسبان تو باشم
مرا بهر زه در آئي مران که در شب رحلت
دراي راه نوردان کاروان تو باشم
چو از ميان تو يک موي در کنار نبينم
چو موي گردم از آنرو که چون ميان تو باشم
اگر هزار شکايت بود ز دور زمانم
چگونه شکر نگويم که در زمان تو باشم
غلام خويشتنم خوان بحکم آنکه چو خواجو
بخاک راه نيرزم اگر نه زان تو باشم