امروز که من عاشق و ديوانه و مستم
کس نيست که گيرد بشرابي دو سه دستم
اي لعبت ساقي بده آن باده باقي
تا باده پرستي کنم و خود نپرستم
با خود چو دمي خش ننشستم بهمه عمر
برخاستم از بند خود و خوش بنشستم
گر بيدل و دينم چه بود چاره چو اينم
ور عاشق و مستم چه توان کرد چو هستم
مي برد دلم نرگس مخمورش و مي گفت
کاي همنفسان عيب مگيريد که مستم
رفتي و مرا برسرآتش بنشاندي
باز آي که از دست تو برخاک نشستم
چون حلقه گيسوي تو از هم بگشودم
از کفر سر زلف تو زنار ببستم
در چنبر گردون ز دمي چنگ بلاغت
با اين همه از چنبر زلف تو نجستم
تا در عقب پير خرابات نرفتم
از درد سر و محنت خواجو بنرستم