من از آن لحظه که در چشم تو ديدم مستم
کارم از دست برون رفت که گيرد دستم
ديشب آندل که بزنجير نگه نتوان داشت
بيخود آوردم و در حلقه زلفت بستم
اين خياليست که در گرد سمند تو رسم
زانکه چون خاک بزير سم اسبت پستم
هر که با زلف گرهگير تو پيوندي ساخت
ببريدم ز همه خلق و درو پيوستم
من نه امروز بدام تو در افتادم و بس
که گرفتار غم عشق توام تا هستم
تا برفتي نتوانم که شبي تا دم صبح
از دل و ديده درودت ز قفا نفرستم
بيش ازينم هدف تير ملامت مکنيد
که برون رفت عنان از کف و تير از شستم
گرکنم جامه به خونابه نمازي چه عجب
که ز جان دست بخون دل ساغر شستم
باز خواجو که مرا کوفته خاطر مي داشت
برگرفتم ز دل سوخته و وارستم