چشم پرخواب گشودي و ببستي خوابم
و آتش چهره نمودي و ببردي آبم
آنچنان تشنه لعل لب سيراب توام
کاب سرچشمه حيوان نکند سيرابم
دوش هندوي تو در روي تو روشن مي گفت
که مرا بيش مسوزان که قوي در تابم
آرزو مي کندم با تو شبي در مهتاب
که بود زلف سياهت شب و رخ مهتابم
من مگر چشم تو در خواب ببينم هيهات
اين خيالست من خسته مگر در خوابم
رفتم ار جان بدهم در طلبت عمر تو باد
ور بمانم شرف بندگيت دريابم
بوصالت که ره باديه بر روي خسک
با وصالت نکند آرزوي سنجانم
راست چون چشم خوشت مست شوم در محراب
گر بود گوشه ابروي کژت محرابم
همچو خاک ره اگر خوار کني خواجو را
برنگردم ز درت تا چه رسد زين بابم