گر نگويم دوستي از دوستانت بوده ام
سالها آخر نه مرغ بوستانت بوده ام
گر چه فارغ بوده ام چون نسر طاير ز آشيان
تا نپنداري که دور از آشيانت بوده ام
هر کجا محمل بعزم ره برون آورده ئي
چون جرس دستانسراي کاروانت بوده ام
گر تو پاس خاطرم داري و گرنه حاکمي
زان تصور کن که هر شب پاسبانت بوده ام
گر چه از رويت چو گيسو برکنار افتاده ام
چون کمر پيوسته در بند ميانت بوده ام
کشته تيغ جهان افروز مهرت گشته ام
تشنه آب جگر تاب سنانت بوده ام
از گذار من چرا بر خاطرت باشد غبار
کز هواداري غبار آستانت بوده ام
گر شکر خائي کنم بر ياد لعلت دور نيست
زانکه عمري طوطي شکر ستانت بوده ام
همچو خواجو اي ، بسا شبها که از شوريدگي
دسته بند سنبل عنبرفشانت بوده ام