آفتابست يا ستاره بام
که پديد آمد از کناره بام
ماه در عقرب و قصب برماه
شام بر نيمروز و چين در شام
نام خالش مبر که وحشي را
طمع دانه افکند در دام
خيز تا مي خوريم و بنشانيم
آتش دل بآب آتش فام
باده پيش آر تا فرو شوئيم
جامه جان به آب ديده جام
مي جوشيده خور که حيف بود
پخته در جوش و ما بدينسان خام
عاقلان سر عشق نشناسند
کاين صفت نبود از خواص و عوام
عشق عامست و عقل خاص وليک
چکند خاص با تقلب عام
شمع مجلس نشست خيز نديم
مه فرو رفت مي بيار غلام
دشمنانرا بکام دوست مخواه
دوستانرا مدار دشمن کام
چون برآيي ببام پندارند
که سهيلست يا سپيده بام
با رخت هر که ماه مي طلبد
نيست در عاشقي هنوز تمام
سرو با اعتدال قامت تو
ناتراشيده ئيست بي اندام
نام خواجو مبر که ننگ بود
اگر از عاشقان برآيد نام