سپيده دم که برآمد خروش بانگ رحيل
برفت پيش سرشک من آب دجله و نيل
جهان ز گريه ام از آب گشت مالامال
ز سوز سينه ام آتش گرفت ميلاميل
هلاک من چو بوقت وداع خواهد بود
بقصد جان من اي ساربان مکن تعجيل
مگر بشهر شما پادشه منادي کرد
که هست خون غريبان مباح و مال سبيل
کشندگان گرفتار قيد محنت را
مواخذت نکند هيچکس بخون قتيل
طواف کعبه عشق از کسي درست آيد
که ديده زمزم او گشت و دل مقام خليل
بگفتگوي رقيب از حبيب روي متاب
رضاي خصم بدست آر و غم مخور ز وکيل
گر از لبم شکري مي دهي ز طره بپوش
چرا که کفر نمايد کرم بنزد بخيل
زبور عشق تو خواجو برآن ادا خواند
که روز عيد مسيحا حواريان انجيل