مرا که راه نمايد کنون به خانه دل
که خاک راهم اگر دل دهم به خانه گل
من آن نيم که ز دينار باشدم شادي
اگر چه بنده باقبال مي شود مقبل
چو سرو هر که برآورد نام آزادي
دلش کجا بسهي قامتان شود مائل
مرا قتيل نبيند کسي بضربت تيغ
مگر گهي که ز من منقطع شود قاتل
به راه باديه مستسقي جمال حرم
بود لبالبش از آب ديدگان منزل
ز چشم ما نرود کاروان بوقت رحيل
به حکم آنکه ز سيلاب نگذرد محمل
اگر چه بر گذرت سائلان بسي هستند
چو آب ديده ما نيست در رهت سائل
بملک دانش اگر حکم و حکمتت بايد
مقيم عالم ديوانگي شواي عاقل
چو وصل و هجر حجابست پيش اهل سلوک
ازين حجاب برون آي تا شوي واصل
مفارقت متصور کجا شود ما را
که نيست هر دو جان در ميان ما حائل
کسي که در حرم جان وطن کند خواجو
بود هر آينه از ساکنان کعبه دل