اي دل من بسته در آن زنجير سمن سا دل
کرده مرا در غم عشقت بي سر و بي پا دل
برده ازين قالب خاکي رخت به صحرا جام
رانده ازين ديده پرخون سيل به دريا دل
چون دل ما برنگرفت از لعل لبت کامي
اي بت مهوش تو چرا برداشتي از ما دل
جاي من بيدل و دين يا دير بود يا دار
قصد من بي سر و پا يا ديده کند يا دل
مطرب دل سوختگان گو تا بزند بر چنگ
واي دل اي واي دل و دين وادل من وادل
اي شکري زان لب شيرين کرده تقاضا جان
وي نظري زانرخ زيبا کرده تمنا دل
جادوي عاشق کش چشمت خورده بافسون خون
هندوي زنگي وش زلفت برده بيغما دل
سرنکشد يکسر مو زان جعد مسلسل عقل
روي نتابد نفسي زان روي دلارا دل
چند زني طعنه که خواجو در غم عشق افتاد
چون دلم افکند درين آتش چکنم با دل